دست خط دوم

سفرنامه ها ...

دست خط دوم

سفرنامه ها ...

افتتاحیه و سردار یکتا

حاج آقا یکتا که وارد تالار شد. از همون اول کلامش خودم رو یکباره توی شلمچه دیدم..رفته بودم توی حال و هوای اون غروب به یاد موندنی جمعه آخر سال توی شلمچه.چه حس و حالی بود...  

آره همون سردار حسین یکتا. 

خیلی صمیمانه و خودمونی چهارکلوم حرف حساببرامون زد بلکی گوش بدیم و بتونیم بهره ها از چنین سفری ببریم. 

سفر راهیان نور - بازدید از مناطق جنگی سه استان - کرمانشاه. کردستان. آذربایجان غربی - اونهم توی ۸ روز. 

سردار اینجوری برامون گفت:  

من چندتا مطلب بگم در مورد غرب.  

یکی اینکه شما این سفر رو که میرین خوب متوجه میشین که دوران دفاع مقدس ۸ سال نبود ... ۱۰ سال بود.این خیلی مهمه. چند روز بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ درگیری توی کردستان شروع شد.یعنی اینکه . وقتی انقلاب پیروز شد یه عده ای اونجا ساز خودشون رو شروع کردن بزنن.  و فعالیتهای کردهای عراق و کردهای ترکیه و ... کردهای دمکرات و کومله ها و .... شروع شد.  

دیگه اینکه دقت کنید تا غربت مناطق غرب رو اونجا دریابید . 

غربِ غریب و جنوبِ مظلوم. (این تعبیر ما راهیان نوریهاست). غربت بود. یه بچه بسیجی که با سایر نوجوونای بسیجی راه افتاده اومده توی اون همه ناامنی. از اصفهان. قم . مشهد .... 

آدم اونجا تازه میفهمه جای کار بسیار هست.... 

من خودم در غرب . والفجر ۴ بودم. کانیمانگا بودم. سال ۶۰ بازیدراز بودم... در غرب یه آشنایی حداقلی. حداقل دارم....

ولی توی سفری که با رفقای قدیمیِ حاح احمد متوسلیان بودیم و در مورد روایتگری در غرب بحث میکردیم، برام قشنگ بود که مثلاً توی سنندج ، 4 تا جوان جمع شدن توی شهری مثل سنندج و بعد توی محاصره قرار میگیرن، توی باشگاه افسران و بعد هواپیما میاد در همون حین که محاصره هستن نیرو ها رو پیاده میکنه توی فرودگاه و میره... اینها باید بجنگند توی سنندج همون اول کاریه. بچه هایی که هیچ دوره ی نظامی ندیدند.

توی این سفر اگه حواستون رو متمرکز کنید و جذب مطالب.... چنین سفری میتونه بسیار پربار باشه. بعضی پرده ها کنار بره و بعضی چیزها رو ببینین انشالله که اینطور باشه برای همگی شما... 

اینکه چی شد، بچه هایی که توی محاصره ی پاوه گیر کرده بودن و به قول دکتر چمران هلکوپتر هر کدام از نیروها رو به یک طرف پرت می کرد.چه جوری خدا فرجی کرد و بچه ها از محاصره در اومدن...

اینکه این ارتفاعات صعب العبور رو بالا می رفتند ، در حالی که بسته بودنشون به رگبار، یعنی چی؟!...

850 تا پیچ هست از سنندج تا مریوان ، میتونم بگم پیچ به پیچش شهید داده . کمین خورده و سنگری منهدم شده ، تا پیشروی کنیم...

اردوگاه یاوران مهدی...

یکی دو ساعت به اذان ظهر مونده بود که دمی پلیس-راه پیاده شدیم. تاکسی دربست میخواستیم تا اردوگاه یاوران مهدی-در جوار مسجد مقدس جمکران-.... 

راننده هام که الحمدالله فکر کردن با چارتا عینی خودشون طرفند؟!!!!!!!نزیک بود ۳تومن پیادمون کنه که وسطش به داد رسیدم بلکی ۲تومن پیاده شیم. دو هزار تومن. 

وارد جاده که شدیم ..... روبروی اردوگاه که رسیدیم....چشمها مات و مبهوت گنبد فیروزه ای توی دلم با آقا یه چیزایی میگفتم ........ 

(آقا جون. اومدم تا که ببینم لحظه عاشق شدنم.... 

... به دلم افتاده بود صدا زدی آقا منو) 

با آقا صاحب الزمان خیلی حرفها داشتم.خیلی دلم میخواست فرصتی پیدا میکردم مینشستم یه گوشه ی مسجد جمکران آ یک دلی سیر دردودل کنم و التماس دعا که آقا دستهای یاریگرش رو توی این سفر همراهم کنه. 

دلم میخواست قصد و نیتم رو پاک پاک پاک کنم. تا پام رو مقتدرانه تر توی راه بگذارم. 

ولی دریغ.... دریغ.... که نشد. 

عوضش چشمم افتاد به یه اتوبوسی بنزی ۱۹۰۰ که روبرو دری اردوگاه پارک شده بود.  

شرمنده دلم لرزید که نکنه آقا میخواد یک حالی سفت و سخت بدد به من و امثالی من تا آدم بشیم؟!!!!!!!!!! آ درست و درمون یک چیزایی را درک کنیم .؟؟!!!!!!!!!! 

زیر زبونی آ با نیگاهی ملتمسانه سمتی گنبد فیروزه ای مسجد -وسطی خیابون وایساده بودم- که آقاجون قربوندون به جدتون من تابی تحملی گرما آ آداب و رسومی سوارشدن بر چنین مرکبیا ندارماااااا ..... خوددون یه رحمی.........یه مرحمتی..یه لطفی...خدا وکیلی...

اما خب نیمیشد وسطی خیابون بیشتر از این وایساد که . بالاخره دلا زدیم به دریا آ واردی اردوگاه یاوران مهدی شدیم.

نگهبان درب ورودی به سمت داخل ساختمان راهنمایمون فرمودن. وارد شدیم : همه جا سکوت محض و در امن و امان .الحمدالله همه مسئولین اردوو که از اولیاءالله بودن یا ÷ای سجاده هاشون مشغولی راز و نیاز .بودن یا از بسکی برای اردوو دویده بودن در خوابی عمیق فرو رفته بودند.  

به زور یکی از مسئولین اردوگاه رو بیدار کردیم بلکی یه جا برای استراحت بشمون بدند. ایشونم که هنوز تو خواب و بیداری تشریف داشتن یه اشاره فرمودند سمتی راهرو آ اتاق 26 رو برای استراحت معرفی نمودند........ 

جادون خالی . خیلی حال کردیم . راهرو ها رو که بنده رامیبردم کوجا به کوجاس. 

رفتیم سری شماره اتاقا.22- 23-24-25 راه رو بعدی 27-28-29-30 چندبار چک کردیم و مطمعن شدیم به شوط بودن بعضیا..... 

خلاصه وارد اتاق 28 شده و تا لحظاتی به طلوع آفتاب مانده خسبیدیم. 

به سه سوت بلند شدیم نمازی خواندیم که ..... 

و راهی سالن غذا. 

کم کم مسئولین تشریف فرما میشدند. تالار آماده بود برای افتتاحیه .  

و ما ............ 

آماده و تشنه شنیدن راهنمایی های سردار یکتا