دست خط دوم

سفرنامه ها ...

دست خط دوم

سفرنامه ها ...

مظلومیت شهدای غرب...۱

پنج شنبه بود . یکی از بروبچه های اراک زنگ زد آ خبر داد یه کاروان دارد میرد غرب...

ضمنی حرفاش گفت آ چرا تو تیلیفوندا خاموش کردی ؟ آقای کیانی باهات کار داشدس. منا میگوی!!!!!!! یوخده شاخ درآوردم که این آقای کیانی گه گاهی هم که من باهاش کار داشتم خیلی خشک آ خنک جوابما میداد حالا چیطور شدس؟؟؟

خلاصه ما تیلیفونمونا روشن کردیم آ زنگیدیم. از سینی سلام انگار این جنابی کیانی متحول شده بودند(حتما از تاثیراتی اعتکافی...شبی عیدی...چیزی بودس) خلاصه کلی تحویل گرفدند آ ما هم به همچنین... خلاصه فرمودند خانومی پاکروان یک اردویی داریم میریم توپپپ آ منتظری شوما آ دوسادونم هسیم. گفتم والا من که نیمی دونم ولی بروبچام خیلیاشون تهران برنامه دکترای مهدویتا میخواند برند .یوخدشونم مسافرتند...نزاشت کلامما به تهش برسونم . فرمودند نهههه خانوم پاکروان ما میخوایم شوما از نیرووایی فعالی ما باشیند ما میدونیم که شوما خیلی بیش از اینا میتونیند و با همگیشون در ارتباطیند. خلااصه یوخده که چه عرض کنم هوارتا شاخ توو جیبی ما کرد  ا تهشم گفت هزینه اردوو را اگه بتونی یکسری بچه های باحال آ پاکار رو راهی کنی از خودت نمی گیریم. ( چی چی بگم که بعضیا اصفانیا را چه ریختی می بینند...)

خلاصه ما شل گرفتیم ... اما شروع کردیم به تحقیق در مورد اردوی غرب ... و البته لابلاشم تحقیق در مورد سابقه کار جناب کیانی......
آخه من که ایشونا اصی نیمیشناختم که فقط میدونستم توی سفری جنوبی قبلی مسئولی اتوبوسی خواهران بودس آ همونجور که توی سفرنامه جنوب عرض کردم ...منم توی اتوبوس دیگه ای بودم .پ حتی در حدی یک همسفر هم نیمیشناختمشون........
هرچه بود که جماعت به دلایل مختلفی مادی آ معنوی منا از این سفر نهی کردن.

منم به بروبچ خبر دادم که چنین اردوویی هست . اگه میخواین برین زود دست بکار شیند. بعد که مطمعن شدم به جز یکی دوتا کسی رفتنی نیست. شماره جنابی کیانیا بششون دادم آ تیلیفونی خودما خاموش کردم .....( آخه گوشی ندارم)

خلاصه گذشت تا روزی آخر که دیدم مامانم گوشی به دست اومدند توی اتاقی من آ با ایما اشاره میگن یکیس کارد دارد.!!!!!!!!!!!! فکر کردم از همکارامند. سلامی اولیا که کردم آ صدای مهربانی خانم کیانیا شندیدم رفتم تو فکر که کی به حریم خصوصی خانوادگی بنده جسارت کردس آ شماره منا به هرکی رسیدس دادس؟؟؟؟؟؟؟ قبل از هر کلامی اینا پرسیدم که فهمیدم کاری آباجیمون بودس. (خدا به راهی راست هدایتش کند. نیمیدونم این بعدی ۵۰-۶۰ سال هنوز زیری دستی باباش ا مامانش تربیت نشدس؟؟؟؟؟؟)

خلاصه این دفعه خانم کیانی به راهی راست هدایتمون کرد آ راهی شدیم.........

هدایت شدیم.

ما از اصفهان چهار نفر بودیم. خانم و آقای ژیانپور. محمد آقای مکبر و بنده.

نیمه های شب روبروی مسجد جمکران از تاکسی پیاده شدیم و وارد اردوگاه یاوران مهدی شدیم.

همه خواب تشریف داشتن. 

نظرات 3 + ارسال نظر
vahid شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.apvt.blogsky.com

سلام .
وب خوبی داری.
تقاضای تبادل لینک دارم.
اگه مایلید یه نظر تو سایتم بدید.
+کد افزایش آمار سایت و وبلاگ در سایت ما.

حاج جمال یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:57 ق.ظ

آرزوی موفقیت

[ بدون نام ] شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:16 ب.ظ

آ چرا خشکت زدست خب بقیش کو اباجی
منتظرما
نماز روزهاتم قبول باشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد