دست خط دوم

سفرنامه ها ...

دست خط دوم

سفرنامه ها ...

اردوگاه یاوران مهدی...

یکی دو ساعت به اذان ظهر مونده بود که دمی پلیس-راه پیاده شدیم. تاکسی دربست میخواستیم تا اردوگاه یاوران مهدی-در جوار مسجد مقدس جمکران-.... 

راننده هام که الحمدالله فکر کردن با چارتا عینی خودشون طرفند؟!!!!!!!نزیک بود ۳تومن پیادمون کنه که وسطش به داد رسیدم بلکی ۲تومن پیاده شیم. دو هزار تومن. 

وارد جاده که شدیم ..... روبروی اردوگاه که رسیدیم....چشمها مات و مبهوت گنبد فیروزه ای توی دلم با آقا یه چیزایی میگفتم ........ 

(آقا جون. اومدم تا که ببینم لحظه عاشق شدنم.... 

... به دلم افتاده بود صدا زدی آقا منو) 

با آقا صاحب الزمان خیلی حرفها داشتم.خیلی دلم میخواست فرصتی پیدا میکردم مینشستم یه گوشه ی مسجد جمکران آ یک دلی سیر دردودل کنم و التماس دعا که آقا دستهای یاریگرش رو توی این سفر همراهم کنه. 

دلم میخواست قصد و نیتم رو پاک پاک پاک کنم. تا پام رو مقتدرانه تر توی راه بگذارم. 

ولی دریغ.... دریغ.... که نشد. 

عوضش چشمم افتاد به یه اتوبوسی بنزی ۱۹۰۰ که روبرو دری اردوگاه پارک شده بود.  

شرمنده دلم لرزید که نکنه آقا میخواد یک حالی سفت و سخت بدد به من و امثالی من تا آدم بشیم؟!!!!!!!!!! آ درست و درمون یک چیزایی را درک کنیم .؟؟!!!!!!!!!! 

زیر زبونی آ با نیگاهی ملتمسانه سمتی گنبد فیروزه ای مسجد -وسطی خیابون وایساده بودم- که آقاجون قربوندون به جدتون من تابی تحملی گرما آ آداب و رسومی سوارشدن بر چنین مرکبیا ندارماااااا ..... خوددون یه رحمی.........یه مرحمتی..یه لطفی...خدا وکیلی...

اما خب نیمیشد وسطی خیابون بیشتر از این وایساد که . بالاخره دلا زدیم به دریا آ واردی اردوگاه یاوران مهدی شدیم.

نگهبان درب ورودی به سمت داخل ساختمان راهنمایمون فرمودن. وارد شدیم : همه جا سکوت محض و در امن و امان .الحمدالله همه مسئولین اردوو که از اولیاءالله بودن یا ÷ای سجاده هاشون مشغولی راز و نیاز .بودن یا از بسکی برای اردوو دویده بودن در خوابی عمیق فرو رفته بودند.  

به زور یکی از مسئولین اردوگاه رو بیدار کردیم بلکی یه جا برای استراحت بشمون بدند. ایشونم که هنوز تو خواب و بیداری تشریف داشتن یه اشاره فرمودند سمتی راهرو آ اتاق 26 رو برای استراحت معرفی نمودند........ 

جادون خالی . خیلی حال کردیم . راهرو ها رو که بنده رامیبردم کوجا به کوجاس. 

رفتیم سری شماره اتاقا.22- 23-24-25 راه رو بعدی 27-28-29-30 چندبار چک کردیم و مطمعن شدیم به شوط بودن بعضیا..... 

خلاصه وارد اتاق 28 شده و تا لحظاتی به طلوع آفتاب مانده خسبیدیم. 

به سه سوت بلند شدیم نمازی خواندیم که ..... 

و راهی سالن غذا. 

کم کم مسئولین تشریف فرما میشدند. تالار آماده بود برای افتتاحیه .  

و ما ............ 

آماده و تشنه شنیدن راهنمایی های سردار یکتا

مظلومیت شهدای غرب...۱

پنج شنبه بود . یکی از بروبچه های اراک زنگ زد آ خبر داد یه کاروان دارد میرد غرب...

ضمنی حرفاش گفت آ چرا تو تیلیفوندا خاموش کردی ؟ آقای کیانی باهات کار داشدس. منا میگوی!!!!!!! یوخده شاخ درآوردم که این آقای کیانی گه گاهی هم که من باهاش کار داشتم خیلی خشک آ خنک جوابما میداد حالا چیطور شدس؟؟؟

خلاصه ما تیلیفونمونا روشن کردیم آ زنگیدیم. از سینی سلام انگار این جنابی کیانی متحول شده بودند(حتما از تاثیراتی اعتکافی...شبی عیدی...چیزی بودس) خلاصه کلی تحویل گرفدند آ ما هم به همچنین... خلاصه فرمودند خانومی پاکروان یک اردویی داریم میریم توپپپ آ منتظری شوما آ دوسادونم هسیم. گفتم والا من که نیمی دونم ولی بروبچام خیلیاشون تهران برنامه دکترای مهدویتا میخواند برند .یوخدشونم مسافرتند...نزاشت کلامما به تهش برسونم . فرمودند نهههه خانوم پاکروان ما میخوایم شوما از نیرووایی فعالی ما باشیند ما میدونیم که شوما خیلی بیش از اینا میتونیند و با همگیشون در ارتباطیند. خلااصه یوخده که چه عرض کنم هوارتا شاخ توو جیبی ما کرد  ا تهشم گفت هزینه اردوو را اگه بتونی یکسری بچه های باحال آ پاکار رو راهی کنی از خودت نمی گیریم. ( چی چی بگم که بعضیا اصفانیا را چه ریختی می بینند...)

خلاصه ما شل گرفتیم ... اما شروع کردیم به تحقیق در مورد اردوی غرب ... و البته لابلاشم تحقیق در مورد سابقه کار جناب کیانی......
آخه من که ایشونا اصی نیمیشناختم که فقط میدونستم توی سفری جنوبی قبلی مسئولی اتوبوسی خواهران بودس آ همونجور که توی سفرنامه جنوب عرض کردم ...منم توی اتوبوس دیگه ای بودم .پ حتی در حدی یک همسفر هم نیمیشناختمشون........
هرچه بود که جماعت به دلایل مختلفی مادی آ معنوی منا از این سفر نهی کردن.

منم به بروبچ خبر دادم که چنین اردوویی هست . اگه میخواین برین زود دست بکار شیند. بعد که مطمعن شدم به جز یکی دوتا کسی رفتنی نیست. شماره جنابی کیانیا بششون دادم آ تیلیفونی خودما خاموش کردم .....( آخه گوشی ندارم)

خلاصه گذشت تا روزی آخر که دیدم مامانم گوشی به دست اومدند توی اتاقی من آ با ایما اشاره میگن یکیس کارد دارد.!!!!!!!!!!!! فکر کردم از همکارامند. سلامی اولیا که کردم آ صدای مهربانی خانم کیانیا شندیدم رفتم تو فکر که کی به حریم خصوصی خانوادگی بنده جسارت کردس آ شماره منا به هرکی رسیدس دادس؟؟؟؟؟؟؟ قبل از هر کلامی اینا پرسیدم که فهمیدم کاری آباجیمون بودس. (خدا به راهی راست هدایتش کند. نیمیدونم این بعدی ۵۰-۶۰ سال هنوز زیری دستی باباش ا مامانش تربیت نشدس؟؟؟؟؟؟)

خلاصه این دفعه خانم کیانی به راهی راست هدایتمون کرد آ راهی شدیم.........

هدایت شدیم.

ما از اصفهان چهار نفر بودیم. خانم و آقای ژیانپور. محمد آقای مکبر و بنده.

نیمه های شب روبروی مسجد جمکران از تاکسی پیاده شدیم و وارد اردوگاه یاوران مهدی شدیم.

همه خواب تشریف داشتن.